در بیشه زاری دریاچه ای قرار داشت و در کنار دریاچه کوهی بود بلند روی کوه عقابی لانه کرده بود، تمام ان بیشه زار زیر پای عقاب بود توری که همه ی مجودات اون رو قدرتمند میدونستن وقتی پرواز میکرد همه محو قدرتش میشدن بال شو باز میکرد هیبتی داشت که همه ازش حساب میبردن. روزی عقاب برای شکار به پرواز در میاد وقتی روی درختی نشست کبوتری که هنوز پرواز را یاد نداشت کنار خود دید فکر کرد شکار راحتیست و برای پیش غذا مناسب تا امد به طرف جوجه کبوتر یورش ببره مادر اون کبوتر رسید و خودش رو جلوی چنگال عقاب انداخت عقاب مهبوت ماند از کبوتر پرسید چرا خودت را فدای او میکنی کبوتر جواب داد عشق مادری نمی زارد که تو او را از من بگیری عقاب پرسید عشق عشق چیست کبوتر جواب داد عشق همن چیزیست که که میبینی من به خاطرش جانم را فدایش کردم و همه ی زندگیم را وقف او کردم عقاب پرسید چگونه میتوانم عشق داشته باشم کبوتر جواب داد وقتی حس کردی دلتنگ کسی هستی و وقتی که شب ها از دوریش بیخواب شدی هنگامی که حس کنی بدون اون هیچ چیز نداری عاشق شدی و بعد عشق خود را پیدا میکنی عقاب بالهایش را باز کرد کبوتر پرسید ایا مرا نمیکشی عقاب گفت نه تا هنگامی که عشقی برای خود پیدا نکنم دست به شکار نخواهم زد عقاب به خانه رفت شب را تا صبح به عشق فکر کرد صبح تصمیم گرفت برای یافتن عشق به جستجو بپردازه عقاب با طلوع خورشید سفر خود را اغاز کرد از بشه زار که زیر پایش بود جدا شد و به امید یافتن عشق راهی شد روز اول را بدون هیچ موفقیتی پشت سر گذاشت و روزها پشت سر هم میگذشت و عقاب ناامید تر میشد تا یه شب به دریاچه ای رسید که شباهت زیادی به دریاچه بیشه زار عقاب داشت عقاب نا گهان حس غریبی را فهمید گویی همان حسی بود که کبوتر به او گفته بود چقدر دلش برای خانه تنگ شده چگونه میتواند بدون ان بیشه زار زندگی کند عقاب تصمیم گرفت دست از یافتن عشق برداره و به زادگاهش برگرد عقاب لحظه به لحظه به خانه اش نزدیکتر میشد و گویی که جان دوباره ای گرفته باشد لحظه شماری میکرد تا به زادگاهش برسه ، دریاچه از دور نمایان شد که ناگهان صدای مهیبی شنید و بعد احساس کرد تمام بدنش میسوزه تلاش کرد به راهش ادامه بده که دوباره همون صدا و دوباره همون حس دیگه نای پرواز کردن نبود عقاب چشماشو بست گویی دگر باور کرده بود که نمیتواند به سرزمینش برگردد یاد گفته ی کبوتر افتاد تمام اون حس هایی که بهش گفته بود رو اون نسبت به زادگاهش داشت فهمید که اوهم عاشق بوده و چقدر دیر فهمید چشمانش را باز کرد که دوباره اون دریاچه را ببیند اماصدای سگ های شکاری را شنید سگ ها به سمتش یورش بردن عقاب هم مقاومت میکرد هنوز اون هیبت رو داشت تا بال هایش را باز میکرد سگها ازش فاصله میگرفتن تا برای چندمین بار اون صدا ودیگه هیچ چیزی رو حس نکرد.
سلام گلم

آره دیگه عصبانیتم خوافیده
فداتشم!
شاید آپ کنم بهم بسر
بابای
عجب!
من آپیدم بیا
منتظرتم!
سلامتی عزیز
مشکل اینجاست که من تمومش کردم و ای منم که باید برگردم که من هم همچین تصمیمی ندارم
خبر سلامتی دوستان فعلا دارم میخونم برا کنکور ارشد کشاورزی
عشق همینه دیگه تا ازش دور نشی نمیفهمی و قدرشو نمیدونی
بعضی وقتها هم تبدیل به عادت میشه که دیگه نمیفهمی این عشقه
عید شما هم مبارک
سلااااااااااااااااام
داداش گل منی
عزیز منی
عمر منی
ممنون که تو این مدتی که نبودم فراموشم نکردی
خیلی مرسی داداش مجتبی جان
به وبسایت بروز طرفداران انریکه(kimiglesias.blogfa.com) سر بزن واگه خواستس تبادل لینک کنیم>
$$$$$$$______$$$$$$$
__$$______$$$__$$$_____$$
_$$_________$$_$$________$
_$___________$$$_________$
_$__________$$_$$________$
_$$_________$$$$$_______$$
__$$_________$$$_______$$
____$$________$_______$$
_____$$$_____________$$
_______$$__________$$
__________________$$
_________________$$
________________$$
_______________$$
_______________$$
_______________$$$__$$
________________$$_$$$
________________$$$$$$
_________________$$$$$$
______________$$$$$$$$$$
سلام به دوست همیشگی
@...............@..........@............@@@@@..........@
@@..........@@......@.....@......@..........@......@....@
@.@........@.@....@.........@....@..........@....@........@
@..@......@..@....@@@@@......@@@@@....@@@@@
@...@....@...@....@.........@................@....@.........@
@....@..@....@....@.........@................@....@.........@
@.....@@.....@....@.........@................@....@.........@