پایان دوست داشتن

وقتی عشق با خیانت شریک میشه حاصلش نفرته میشه نه از معشوقه ات از خودت

پایان دوست داشتن

وقتی عشق با خیانت شریک میشه حاصلش نفرته میشه نه از معشوقه ات از خودت

اراده یک مرد

در ۲۱ سالگی در تجارت شکست خورد.

  در ۲۲ سالگی در رقابت انتخاباتی شوارای شهر ناموفق ماند.

 در ۲۴ سالگی در انتخابات مجلس پیروز نشد.

 در ۲۶ سالگی همسر محبوب خود را از دست داد.

 در ۲۷ سالگیبه نارحتیشدید عصبی مبتلا گردید.

 در ۳۴ سالگی در مبارزه برای نمایندگی کنگره ناکام ماند.

 در ۴۵ سالگی میخواست سناتور شود اما نشد.

 در ۴۷ سالگی نتوانست به مقام معاونت ریاست جمهوری برسد.

 در ۵۲ سالگی به عنوان رئیس جمهور امریکا انتخاب شد.

 نام این مرد با اراده ،ابراهام لینکلن بود.

من امده ام

من آمده ام وای وای ، من آمده ام
عشق فریاد کند
من آمده ام که ناز بنیاد کند
من آمده ام

ای دلبر من الهی صد ساله شوی
در پهلوی ما نشسته همسایه شوی
همسایه شوی که دست به ما سایه کنی
شاید که نصیب من بیچاره شوی

من آمده ام وای وای، من آمده ام
عشق فریاد کند
من آمده ام که ناز بنیاد کند
من آمده ام

عشق آمد و خیمه زد به صحرای دلم
زنجیر وفا فکنده در پای دلم
عشق اگر به فریاد دل ما نرسد
ای وای دلم وای دلم وای دلم

من آمده ام وای وای من آمده ام
عشق فریاد کند
من آمده ام که ناز بنیاد کند
من آمده ام

بیا که برویم از این ولایت من و تو
تو دست منو بگیر و من دامن تو
جایی برسیم که هر دو بیمار شویم
تو از غم بی کسی و من از غم تو

من آمده ام وای وای من آمده ام
عشق فریاد کند
من آمده ام که ناز بنیاد کند
من آمده ام

من آمده ام وای وای ، من آمده ام
عشق فریاد کند
من آمده ام که ناز بنیاد کند
من آمده ام

ای دلبر من الهی صد ساله شوی
در پهلوی ما نشسته همسایه شوی
همسایه شوی که دست به ما سایه کنی
شاید که نصیب من بیچاره شوی

من آمده ام وای وای، من آمده ام
عشق فریاد کند
من آمده ام که ناز بنیاد کند
من آمده ام

عشق آمد و خیمه زد به صحرای دلم
زنجیر وفا فکنده در پای دلم
عشق اگر به فریاد دل ما نرسد
ای وای دلم وای دلم وای دلم

من آمده ام وای وای من آمده ام
عشق فریاد کند
من آمده ام که ناز بنیاد کند
من آمده ام

بیا که برویم از این ولایت من و تو
تو دست منو بگیر و من دامن تو
جایی برسیم که هر دو بیمار شویم
تو از غم بی کسی و من از غم تو

من آمده ام وای وای من آمده ام
عشق فریاد کند
من آمده ام که ناز بنیاد کند
من آمده ام

__________________

خرس و دزد

صاحب باغ انگور وارد باغ شد و دید یک خرس و یک دزد مشغول خوردن انگور  هستند. 

صاحب باغ،دزد را گرفته به درخت بست و خرس را بیرون کرد  و چوب را  

برداشت که دزد را بزند. 

دزد گفت: 

چرا تبعیض قایل شدی؟ کاری به خرس نداری و مرا کتک می زنی؟ 

صاحب باغ جواب داد: 

برای اینکه خرس میخورد و می رود،اما تو میخوری و می بری.