پایان دوست داشتن

وقتی عشق با خیانت شریک میشه حاصلش نفرته میشه نه از معشوقه ات از خودت

پایان دوست داشتن

وقتی عشق با خیانت شریک میشه حاصلش نفرته میشه نه از معشوقه ات از خودت

یه داستان از خودم

در بیشه زاری دریاچه ای قرار داشت و در کنار دریاچه کوهی بود بلند روی کوه عقابی لانه کرده بود، تمام ان بیشه زار زیر پای عقاب بود توری که همه ی مجودات اون رو قدرتمند میدونستن وقتی پرواز میکرد همه محو قدرتش میشدن بال شو باز میکرد هیبتی داشت که همه ازش حساب میبردن. روزی عقاب برای شکار به پرواز در میاد وقتی روی درختی نشست کبوتری که هنوز پرواز را یاد نداشت کنار خود دید فکر کرد شکار راحتیست و برای پیش غذا مناسب تا امد به طرف جوجه کبوتر یورش ببره مادر اون کبوتر رسید و خودش رو جلوی چنگال عقاب انداخت عقاب مهبوت ماند از کبوتر پرسید چرا خودت را فدای او میکنی کبوتر جواب داد عشق مادری نمی زارد که تو او را از من بگیری عقاب پرسید عشق عشق چیست کبوتر جواب داد عشق همن چیزیست که که میبینی من به خاطرش جانم را فدایش کردم و همه ی زندگیم را وقف او کردم عقاب پرسید چگونه میتوانم عشق داشته باشم کبوتر جواب داد وقتی حس کردی دلتنگ کسی هستی و وقتی که شب ها از دوریش بیخواب شدی هنگامی که حس کنی بدون اون هیچ چیز نداری عاشق شدی و بعد عشق خود را پیدا میکنی عقاب بالهایش را باز کرد کبوتر پرسید ایا مرا نمیکشی عقاب گفت نه تا هنگامی که عشقی برای خود پیدا نکنم دست به شکار نخواهم زد عقاب به خانه رفت شب را تا صبح به عشق فکر کرد صبح تصمیم گرفت برای یافتن عشق به جستجو بپردازه عقاب با طلوع خورشید سفر خود را اغاز کرد از بشه زار که زیر پایش بود جدا شد و به امید یافتن عشق راهی شد روز اول را بدون هیچ موفقیتی پشت سر گذاشت و روزها پشت سر هم میگذشت و عقاب ناامید تر میشد تا یه شب به دریاچه ای رسید که شباهت زیادی به دریاچه بیشه زار عقاب داشت عقاب نا گهان حس غریبی را فهمید گویی همان حسی بود که کبوتر به او گفته بود چقدر دلش برای خانه تنگ شده چگونه میتواند بدون ان بیشه زار زندگی کند عقاب تصمیم گرفت دست از یافتن عشق برداره و به زادگاهش برگرد عقاب لحظه به لحظه به خانه اش نزدیکتر میشد و گویی که جان دوباره ای گرفته باشد لحظه شماری میکرد تا به زادگاهش برسه ، دریاچه از دور نمایان شد که ناگهان صدای مهیبی شنید و بعد احساس کرد تمام بدنش میسوزه تلاش کرد به راهش ادامه بده که دوباره همون صدا و دوباره همون حس دیگه نای پرواز کردن نبود عقاب چشماشو بست گویی دگر باور کرده بود که نمیتواند به سرزمینش برگردد یاد گفته ی کبوتر افتاد تمام اون حس هایی که بهش گفته بود رو اون نسبت به زادگاهش داشت فهمید که اوهم عاشق بوده و چقدر دیر فهمید چشمانش را باز کرد که دوباره اون دریاچه را ببیند اماصدای سگ های شکاری را شنید سگ ها به سمتش یورش بردن عقاب هم مقاومت میکرد هنوز اون هیبت رو داشت تا بال هایش را باز میکرد سگها ازش فاصله میگرفتن تا برای چندمین بار اون صدا ودیگه هیچ چیزی رو حس نکرد.

شاعر : محمد علی اصفهانی

حرکت از این بیش شتابان کنیم


ولوله در ولوله باران کنیم


جنگل و شهر و ده و کوه و کمر


از نفس خویش شکوفان کنیم


دانه هر گل که تو پرپر کنی


باز بکاریم و دو چندان کنیم


پای بکوبیم و بر اریم دست


خنده زنان ترک سر و جان کنیم


روشن از ایمان به طلوعی قریب


چوبه اعدام چراغان کنیم


دل چو به پیمان خدا داده ایم


سر گرو حرمت پیمان کنیم


تا تو بدانی چه ما می کنیم


هر چه تو گفتی نکنید ان کنیم


اتش پنهان درون، برون


از دل خاکستر ایران کنیم


شعله بگیریم از این اتش و


مشعل تاریخ فروزان کنیم


مشعل تاریخ فروزان کنیم


ساخته یی هر چه تو، ویران کنیم


خواب و خیال خوشت اشفته ایم


بیش، از این نیز پریشان کنیم


می شنوی؟ این تپش طبل ماست

باش و ببین تا که چه طوفان کنیم


حرکت از این بیش شتابان کنیم


ولوله در ولوله باران کنیم

نمیدونم کی خودکشی رو باب کرد،اصلأ خودکشی چیه؟چرا بعضی ها می خواهند به زندگیشون پایان بدن.

 چند وقت پیش بود داشتیم میرفتیم بهشت زهراکه توی راه   پسر عمه ام رو دیدم  داشت به سمت بهشت زهرا می رفت   سوار ماشین شد دلیلش رو  گفت:گفت دختر  فامیلشون فوت کرده توی ذهنم یه چیزائی از اون دختر بیادم اومد،رسیدیم سر مزار اون دختره مراسمشون تازه تموم شده بودهنوز ترمه ایکه روی مزارش بود رو جمع نکرده بودن  رفتمیم برای فاتحه دادن  طفلی ۱۶ سال بیشتر نداشت برای عرض تسلیت به سمت پدرش رفتیم خیلی پیر شده بود اولش نشناختمش  بعداز اینکه پسر عمه ام رفت سمتش شروع کرد به گریه کردن تازه شناختمش بعد از تسلیت راه افتادیم سمت منزل پسر عمه با ما اومد توی راه از ش پرسیدم بیماری داشت گفت نه وداستانش رو برام تعریف کرد

دبیرستان که بود با یه پسری اشنا میشه رفاقت شون گل  می کنه میشن لیلی و مجنون این داستا ن تا دوسال ادامه پیدا میکنه پسره که دیگه کاسه صبرش تموم شده بود اومد خواستگاری دختره با این که دختره از خداش بود پدر و مادر ناتنیش دختره دست رد به سینه پسره میزنن  پسره بیچاره سعی در راضی کردن خانواد اون دختر میکنه اما فایده ای نداشت دختره پسر عمه ی ما رو واسطه میکنه ولی جواب منفی بود، دختره تهدید به خودکشی میگیره ولی کسی جدی نمیگیره شب که همه خواب بودن بلند میشه میره سراغ یخچال هر چی قرص بر می داره قرصها رو میریزه توی یه لیوان اب بعد از این مخلوط شد سر میکشه تا صبح موقع نماز پدره که بیدار میشه دخترش رو صدا کنه متوجه اوضاع میشه با اورژانس تماس میگیره میبرنش بیمارستان حالش وخیم بود چند ساعتی از مصرف اون همه دارو گذشته بود معده شو رو شستشو میدن به حالت کما میره بعد از سه روز از این دنیا خداحافظی میکنه.

با خودم خیلی فکر کردم همش از خودم میپرسیدم گناه اون پسره چی بود چرا باید کار به اینجاه میرسید به گفته پسر عمه ام اون پسره هم بچه خوبی بود بسیار مودب  و دانشجو رشته برق اون دختر با اون کارش بزرگترین ظلم رو به پسره کرد گرفتن عزیز ترین کسش.

یک اتفاق واقعی

این اتفاق برای برادر یکی از دوست های دوستم افتاد داستانی غم انگیز من اسم اون دختره رو یادم نیست ولی امین رو چرا

ساله ۷۸

همه چیز از ساله اخر دبیرستان شروع شد امین بعد از مدت ها که دنبال یه دختری بود تونست بهش نامه بده اما دختره قبول نمیکرد وقتی دید امین اونقدر اسرار میکنه قبول میکنه امین عاشق اون دختر شده بود کم کم رابطه اون ها شروع شد رابطه ای که خیلی ها حسرتش رو میخورند امین اونقدر اون دختره رو دوست داشت که حاضر بود هر کاری براش انجام بده.

یه روز امین با اون دختره قرار میذاره با هم میرن بیرون همه چیز به خوبی پیش رفت تا امین و اون دختره از هم خداحافظی میکنن.

امین شب هر چقدر زنگ میزنه میبینه بابای دختره جواب میده امین تا دو و سه روزی منتظر میمونه ولی فایده ای نداشت هزار یک فکر و خیال به سرش میزنه چرا اون دختر جواب تماس های امین رو نمیداد چه اتفاقی افتاده بود روز سوم  امین که هنوز خواب بود با صدای مادرش از خواب بیدار میشه از  اگاهی اومدن باهات کار دارن امین میره دم درو  بهش میگن که باید بره اگاهی امین که مات و مبهوت مونده بود باهشون میره وقتی اونجا با بازپرس صبحت میکنه میفهمه که دوست دخترش از همون روزی که با هم بودن نا پدید شده، امین اولین مضنونه یه چند روزی مهمان بازداشتگاه، بازپرس حکم به بیگناهی امین میده توی این مدت به امین چی گذشت بماند دختره همش به امین میگفت در اولین فرصت از ایران میره امین به این خیال بودکه شاید رفته باشه اما مگه میشد بی خداحافظی...

چند ماهی میگذره توی زمستون بعد از یه بارندگی شدید با پلیس تماس گرفته میشه که یه باغبانی  جسد یه ادم رو  کنار باغش پیدا کرده ، از مدارکی که کمی اونورتر پیدا میکنن  معلوم میشه همون دختریه که چند ماه پیش گمشده بود باز پلیس به امین مشکوک میشه و دوباره امین رو تحت بازجوئی قرار میدن اما باز رای در بیگناهی امین میدن.

امین دیگه امین سابق نبود همش گریه و ناله اما همه چیز به اینجا ختم نمیشه  امین بعد از چند وقت کارش میرسه به آسایشگاه روانی  حتی اونجا هم نتونست دوام بیاره بعد از چند بار اقدام به خودکشی میکنه که نافرجام میمونه چند سالی ازشون خبر نداشتم تا یکی از بچه ها گفت حالش خیلی بهتر شده و منم براش ارزوی سلامتی کامل رو میکنم.