پایان دوست داشتن

وقتی عشق با خیانت شریک میشه حاصلش نفرته میشه نه از معشوقه ات از خودت

پایان دوست داشتن

وقتی عشق با خیانت شریک میشه حاصلش نفرته میشه نه از معشوقه ات از خودت

شعری از وحشی بافقی

ای گل تازه که بویی زوفا نیسـت تــو را

 خبـر از سرزنـش خـار جـفا نیسـت تــو را

 رحم بر بلبـل بی برگ نوا نیسـت تــو را

 التفاتــی به اسیـران بـلا نیسـت تــو را

 ما اسیر غم و اصـلا غم ما نیسـت تــو را

  با اسیر غم خود رحـم چـرا نیسـت تــو را


فارغ از عاشــق غمنـاک نمی بایـد بــود


جان من این همـه بی بـاک نمی بایـد بـود


همچو گل چند به روی همه خنــدان باشــی

 همره غیـر بـه گـل گشت گلستـان باشــی

 هر زمـان با دگری دست به گریبان باشــی

 زان بیندیـش کـه از کـرده پشیمـان باشــی

 جمــع با جمــع نباشـنـد و پریشـان باشــی

 یـاد حیـرانــی ما آری و حیـران باشــی


مـا نباشیــم که باشد که جفای تو کشــد


به جفا سـازد و صـد جـور برای تـو کشــد

 

 شـب به کاشانــه اغیار نمی بـاید بــود

  غیــر را شمــع شـب تــار نمی باید بـود

 همه جا با همه کس یـار نمی بـاید بــود

 یــار اغیار دل آزار نمی باید بـود

  تشنـــه خـون مــن زار نمی بـاید بــود

  تا به این مرتبه خونخـوار نمی باید بـود


من اگر کشتـه شـوم باعث بد نامی توســت


موجــب شهـرت بی باکـی و خود کامـی توست

 دیگـری جز تو مرا این همـه آزار نکــرد

 آنچه کردی تو به من هیـچ ستمکـار نکــرد

 هیچ سنگیـن دل بیدادگــر این کار نکـرد

 این ستم ها دیگـری با مـن بیمـار نکــرد

 گـر از آزردن من هســت غرض مــردن مــن

مـــردم آزار مکـــش از پـی آزردن مـــن

 جان من سنگ دلی دل به تو دادن غلـط است

 بر سر راه تو چـون خـاک فتـادن غلـط است

 چشم امیــد به روی تو گشــادن غلـط است

  روی پر گــرد به راه تو نهـادن غلـط است

 رفتــن اولاسـت زکـوی تو فتادن غلـط است

 جـان شیریــن به وفـای تو دادن غلـط است


تو نه آنـی که غــم عاشــق زارت باشــم


چـون شود خـاک بر آن خـاک غبارت باش

 مدتی هسـت که حیرانـم و تدبیـری نیســت

 عاشـق بی سر و سامانــم و تدبیــری نیست

 از غمت سر به گریبانم و تدبیـری نیســت

  خون دل رفتـه زدامانــم و تدبیــری نیست

  از جفای تو بدینسانـم و تدبیـری نیســت

  چـه توان کـرد پشیمانـم و تدبیــری نیست

شرح درماندگـی خـود به که تقریــر کنـم


عاجـزم چــاره من چیست چـه تدبیــر کنم 

 نخـل نوخیــز گلستـان جهان بسیــار است

 گل این باغ بسی سرو روان بسیـــار است

  جان من همچو تو غارتگر جان بسیــار است

  تـرک زریـــن کمر مــوی میــان بسیـــار است

 با لب همچـو شکـر تنگ دهان بسیــار است

  نه که غیرازتو جوان نیست جوان بسیار است


دیگـری این همه بیـداد به عاشـق نکنــد


قصـــد آزردن یـاران مـوافـــق نـکنـــ

 مدتی شـد کــه در آزارم و می دانــی تو

 به کمنــد تـو گـرفتـارم و می دانــی تو

 از غم عشـق تــو بیمارم و می دانــی تو

 داغ عشق تو به جـان دارم و می دانــی تو

  خـون دل از مژه می بارم و می دانــی تو

 از بـرای تـو چنیـن زارم و می دانــی تو


از زبــان تـو حـدیثــی نشنـودم هرگــز


از تــو شرمنــده یک حـرف نبـودم هرگــز

 

مکـن آن نـو ع کـه آزرده شــوم از خویــت

 دسـت بـر دل نهــم و پا بکشـم از کویــت

 گوشه ای گیــرم و من بعد نیایـم من سویــت

 نکنـــم بــار دگــر یـاد قد دل جویــت

 دیــده پـوشــم زتمـاشــای رخ نیکویــت

 سخنـی گویــم و شرمنـده شــوم از رویــت


بشنو پند و مکـن قصــد دل آزرده خویــش


ورنه بسیار پشیمـان شوی از کـرده خویــش


 چند صبــح آیـم از خــاک درت شــام روم

 از سـر کـوی تو خـود کـام به نـاکـــام روم

 صـد دعــا گـویـم آزرده به دشنــام روم

 از پی ات آیـم و بــا مـن نشــوی رام روم

 دور دور از تـو من تیـره سرانجــام روم

 نبود زهـره که همـراه تـو یـک گــام روم


کس چرا این همه سنگین دل بد خـو باشــد
جان مـن ایـن روشی نیسـت که نیکـو باشــد


از چه با من نشوی یـار چـه می پرهیــزی

 یـار شــو بـا من بیمـار چـه می پرهیـزی

 چیسـت مانــع زمـن زار چـه می پرهیــزی

 بگشــای لــعل شکـر بـار چـه می پرهیـزی

 حرف زن ای بت خونخـوار چـه می پرهیــزی

  نه حدیثــی کنـی از یـار چـه می پرهیـزی


که تـو را گفـت به ارباب وفا حـرف نـزن


چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف نـزن


درد مــن کشتــه شمشیــر بلا می دانـــد

 ســوز مـن سـوختـــه داغ جفـا می دانــد

 مسکنــم ساکــن صحــرای فنا می دانـــد

 همــه کس حـال من بی سر و پـا می دانــد

 پاک بـازم همه کس طور مرا می دانـــد

 عاشقـی همچـو نیست خـدا می دانــد


چاره من کـن مگــزار که بیچــاره شــوم


سـر خـود گیـرم از کـوی تـو آواره شــوم


از سر کـوی تو با دیـــده تر خواهم رفت

 چهـره آلـوده به خوناب جگـر خواهـم رفـت

 تا نظر می کنی از پیش نظـــر خواهم رفت

گـر نرفتـم زدرت شــام سحـر خواهـم رفـت

 نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

 نیسـت بـاز آمدنـم باز اگـر خواهـم رفـت


چنــد در کـوی تو با خـاک برابـر باشـم


چنــد پامـال جفــای تـو ستمگــر باشــم


چند پیش تو به قدر از هـمه کمتــر باشـم

 از تو چند همی بـت بد کیـش مکـدر باشــم

 می روم می روم تا به سجود بت دیگر باشـم

 باز اگر سجـده کنـم پیش تو کافـر باشــم

خود بگو کز تو کشـم ناز تغافل تا کــی


 طاقتـم نیسـت از ایـن بیـش تحمـل تا کـی


بنده دامــن نسریــن تو را بنـده شوم

  ابتــدای خــط مشکیـن تو را بنـده شــوم

 چین بر ابرو زن کیـن تو را بنـده شــوم

 گره بر ابروی پر چیـن تو را بنـده شــوم

 حرف ناگفتــن تسکیـن تو را بنـده شــوم

 طــرز مهجویــی آییـن تو را بنـده شــوم


بالله زکه این قاعــده اندوختــه ای


کیسـت استـاد تو این را زکـه آموختـه ای


این همه جور که من از پـی هم می بینــم

 زود خـود را به سـر کـوی عـدم می بینــم

 دیگران راحت و من این همه غم می بینــم

 همه کـس خـــرم و من درد سـرم می بینــم

  لطــف بسیـار طمع دارم و کـم می بینــم

 هستـــم آزرده بـسیـــار ستـم می بینــم


خـرده بر حـرف درشــت مـن آزرده مگیــر


حـــرف آزرده درشـت نبــود خـرده مگیــر


آنچنـان باش که من از تو شکایـت نکنــم

 از تو قطــع طمــع لطـف و عنایـت نکنــم

 پیــش مــردم زجفــای تو حکایـت نکنـم

 همــه جـا قصـــه درد تـو روایـت نکنــم

 دیگر این قصــه بـی حد و نهایـت نکنــم

 خویــش را شهـره هر شهـر و ولایـت نکنــم


خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهـل است


سوی تـو گوشـه چشمـی و نگاهـی سهـل اسـت