پایان دوست داشتن

وقتی عشق با خیانت شریک میشه حاصلش نفرته میشه نه از معشوقه ات از خودت

پایان دوست داشتن

وقتی عشق با خیانت شریک میشه حاصلش نفرته میشه نه از معشوقه ات از خودت

فکر کن

یه روزی مثل سیزده بدر رفتی جائی که خیلی شلوغه کلی ادم اومدن اونجا با خانواده فرش انداختن نشستن.

توی حال خودتی که یه بچه کوچیک که هنوز راه رفتن رو بلد نیست میخوره زمین تو میری دستش رو میگیری دلداریش میدی تا دیگه گریه نکنه یه دفعه پدر اون بچه از راه میرسه تا میخواد ازت تشکر کنه می بینی رفیق سابقته احوال پرسی از این جور حرف ها بعد دعوتت میکنه به چای تو هم قبول میکنی ،میرسی اونجا که نشستن  شروع میکنه به معرفی که تا اسم خانومش رو میبره و خانوش برمیگرده ای دله غافل اون همون عشق اولته هزار یک لعنت به خودت میدی که چرا دست اون بچه رو گرفتی ،چرا دعوت دوستت رو قبول کردی،اونقدر جا خوردی که نمیفهمی کی استکان چای رو توی دستت گرفتی،فقط می خوای از اونجا دور بشی..!

 

یادت میاری اون روز های اخر و که باهاش بودی این که یه روز دعوتت میکنه به پیاده روی بهت میگه من لیاقت تو رو ندارم اولش فکر میکنی داره شوخی میکنه اخه همه چیز به خوبی پیش میرفت دلیلی نداشت اما پاشو کرده بود توی یه کفشو دست بر نمی داشت،خیلی سعی میکنی از تصمیمی که خودش یه نفره گرفته بود منصرفش کنی اما فایده ای نداره ازت میخواد دیگه بهش کاری نداشته باشی و دست از سرش برداری اونقدر دوسش داری که حاضر نیستی حرفش رو زمین بندازی حتی بهت مهلت فکر کردن هم نمیده تنها دلیلی که کمی اورد این بود که من لیاقت تورو ندارم همه موضوع رابطه شما رو با هم میدونستن حتی خانواده ی دختره،نه طاقت زخم زبون دیگرون رو داری نه سرکوفت دوستات که میگفتن دست از سر این دختر بردار اون به درد تو نمیخوره،ولی مجبوری با این مسله کنار بیای از همه بدتر اینه که طرف فقط ازت معذرت خواهی میکنه انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یه پیشنهاد بهت میده که کامل خوردت کرده باشه  بهت میگه میتونه کاری کنه که بتونی با دوستش رابطه برقرار کنی اتیش میگیری بخدا اتیشت میزنه با حرفاش تو قربانی خودخواهی اون میشی ...

نمیدونم چه جوری تونستم با این مسله کنار بیام چند سالی میگذره همه چیز رو به دست فراموشی سپرده بودام اما دوباره برام زنده شد شاید اولش فکر کنی اون طرف حق داشت درباره خودش تصمیم بگیره اما کاری با من کرد که همیشه از دلبستن به یکی دیگه هراس داشته باشم،نمی خوام ببینمش حتی دوستم رو من اونو بخشیدم همون روزهای اول ولی اگه با من میموند خیلی چیز ها عوض میشدمن واقعأ دوسش داشتم با تمام وجودم طوری که حرف دیگران برام مهم نبود فقط می خواستم به اون برسم همین اما اون نذاشت من به ارزوم برسم.

نظرات 1 + ارسال نظر
مهرنوش پنج‌شنبه 29 مهر 1389 ساعت 11:36 ق.ظ http://ASALAK.BLOGSKY.COM

خاطره غم انگیزی بود نمیدونم چی باید بگم فقط در همین حد بگم که خیلی ناراحت شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد